سه پسر سلطان
افزوده شده به کوشش: نیلوفر ذوالفقاری
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: گردآورنده: سید حسین میرکاظمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۳۹۵-۳۹۸
موجود افسانهای: دیو (دختر نقابدار)
نام قهرمان: برادر سوم
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: پادشاه
چوپانی از جمله مشاغلی است که در قصهها به وفور از آن نام برده میشود. چوپان بیشتر در نقش کمک قهرمان ظاهر میشود. گاه نیز قهرمان قصه است. اینها نشانگر اهمیت «چوپانی» و «چوپان» در اقتصاد شبانی است. در روایت «سه پسر سلطان» چوپان نقش کمک قهرمان را دارد و به او یاری میرساند. در این روایت «سه» و «سومی»ها نیز نقش دارند؛ «سه پسر»، «سه راه»، «سومین نبرد» با نقابدار که «سومین پسر» در آن پیروز میشود. «سه بار» کشیده شدن زنجیر اسب ها، انجام دادن «سومین توصیه» دختر توسط پسر که منجر به پیروزی میشود، نشان تأکید این روایت بر «سه» و «سومی»هاست. خلاصه روایت «(قصه) سه پسر سلطان» را مینویسیم.
روزی سلطانی به سه پسرش گفت: «بروید و کاری پیدا کنید.» رفتند تا به یک سه راهی رسیدند. بر سر راه اول نوشته شده بود: « بروی، نیمه راه بیایی.» سر راه دوم: « بروی، آیا بیایی آیا نیایی!» و راه سوم: «بروی، اصلاً نیایی!» برادر کوچک به راه اول، وسطی به راه دوم و بزرگتر به راه سوم رفت. پس از مدتی برادر وسطی و کوچک به قصر بازگشتند. اما برادر بزرگ برنگشت. برادر وسطی دنبال او رفت به دشتی رسید، اسب برادرش را دید و بعد هم نعش برادرش را. تا رفت نعش برادرش را بردارد، نقابداری جلوش ظاهر شد و او را هم کشت. وقتی از برادر وسطی هم خبری نشد پادشاه برادر کوچک را دنبال آنها فرستاد. برادر کوچک هم رفت و رفت تا به همان محل رسید و نعش برادرهایش را دید تا آمد به آنها دست بزند، نقابدار ظاهر شد. برادر کوچک با او جنگید و نقابدار را زمین زد. خنجرش را کشید تا او را بکشد که نقابدار غیبش زد اما نقابش در دست پسر جا ماند. پسر تصمیم گرفت برود و نقابدار را پیدا کند. به چوپانی رسید. ماجرای خود را برای او تعریف کرد. چوپان گفت: «نقابدار دختر است و از جنس آدمیزاد نیست. قصرش پشت آن کوههاست. دو تا اسب دارد اسم یکی اشان «کله کن» است و اسم آن یکی «عقاب». اگر به آنجا بروی اسبها تو را میکشند.» پسر از تصمیم خود برنگشت. چوپان که چنین دید گفت: «پس بیا با هم پیمان برادری ببندیم.» پسر پذیرفت. چوپان گفت: «کلبه من کمی پایینتر از اینجاست. به آنجا برو و به مادرم بگو که با من پیمان برادری بستهای. بعد هر چه او گفت عمل کن.» پسر به کلبه چوپان رفت و ماجرای خود را برای مادر چوپان تعریف کرد. پیرزن گفت: «وقتی به قصر دختر رسیدی دو دسته علف با خودت ببر. «کله کن» و «عقاب» در اتاق اولی هستند وقتی تو را ببینند زنجیرشان را میکشند و دختر را خبر می کنند. دختر به آنجا می آید اما تو خودت را قایم کن تا سه بار این کار را انجام بده. دختر از دست اسبها عصبانی میشود، به آنها سیلی میزند، بعد تو علف ها را جلو اسبها بریز. دیگر سروصدا نمیکنند. به اتاق دختر برو. دختر خوابیده است موهایش را دور دستت بپیچ و تا به نان جو قسم نخورده که با تو کاری ندارد او را رها نکن.» پسر راه افتاد و رفت و تمام کارهایی که پیرزن گفته بود انجام داد. تا جایی که دختر به نان جو قسم خورد که به او کاری ندارد. پسر موهای دختر را رها کرد. دختر گفت: «بیا با هم زندگی کنیم. به شرطی که آدمیزادی را به خانه مهمان نکنی.» پسر قبول کرد و آنها با هم عروسی کردند. پسر هر روز به مادر چوپان سر میزد و برایش گوشت شکار میبرد. روزی شاهزاده آن سرزمین، اسبش را لب نهر برد تا آب بخورد. اما اسب آب نخورد. شاهزاده نگاه کرد دید یک تار موی بلند و زیبا توی آب است. آن را بیرون کشید و یک دل نه، صد دل عاشق صاحب مو شد. از آن روز به بعد شاهزاده بیمار شد. روزی پادشاه به پیرزن مکاری گفت: «تو سوار چرخ فلک من شو و دیار به دیار بگرد تا صاحب مو را پیدا کنی.» پیرزن سوار چرخ فلک شد. چرخ فلک چرخید و به هوا رفت. پیرزن از بالا همه جا را نگاه میکرد تا اینکه چشمش افتاد به قصر دختر. پایین آمد و چرخ فلک را گوشهای پنهان کرد. بعد کنار در قصر نشست. از قضا پسر که دست خالی از شکار برگشته بود، او را دید. پیرزن با آه و ناله و التماس از او خواست که به قصر راهش دهد. پسر دلش سوخت و او را به قصر برد. تا چشم پیرزن به نقابدار افتاد فهمید صاحب مو را پیدا کرده است. نقابدار به پسر گفت: «مگر نگفته بودم با خودت مهمان به خانه نیاور.» بعد خنجر کشید که پیرزن را بکشد، اما پسر جلوی او را گرفت. روز بعد پیرزن کلاه دختر نقابدار را برداشت و از قصر خارج شد. سوار چرخ فلک شد و خودش را به پادشاه رساند. نقابدار و پسر توی قصر نشسته بودند که دیدند از دور گرد و خاکی بلند شده. دختر گفت: «لشکر پادشاه آمده تا تو را بکشد و مرا ببرد. تو سوار کله کن شو من هم سوار عقاب میشوم. اول من به میان لشکر میتازم. وقتی برگشتم تو برو. مبادا تا وقتی من نیامدهام از جایت حرکت کنی. چون آن وقت هر دو اسب می ایستند و تکان نمی خورند.» لشکر پادشاه که نزدیک شد، دختر حمله برد و از چپ و راست ضربه میزد. پسر طاقت نیاورد و او هم حمله کرد. وقتی اسب به قلب لشکر رسید، هر دو اسب از حرکت افتادند و تکان نخوردند. لشکریان پسر را زخمی کردند و از اسب به زمین انداختند. بعد نقابدار را گرفتند و بردند. دو روز گذشت. چوپان دید پسر پیدایش نیست. راه افتاد تا او را پیدا کند به میدان جنگ رسید و پسر را که زخمی و بیهوش بود پیدا کرد و به کلبه برد. مادر چوپان او را مداوا کرد تا حال پسر خوب شد. پس از چند روز پسر راه افتاد تا زنش را از دست سلطان نجات دهد. شاهزاده که نقابدار را دید، حالش خوب شد و از او خواست تا زنش شود. نقابدار به بهانهای هر روز عروسی را عقب میانداخت. تا اینکه شنید مهتری به اصطبل سلطان آمده و کله کن و عقاب را رام کرده است. فهمید که مهتر کسی جز شوهرش نیست. به بهانه سرزدن به اسبها با خواهر شاهزاده، به اصطبل رفتند. نقابدار تا چشمش به مهتر افتاد او را شناخت. مهتر همان پسر بود. روز بعد مهتر به سلطان گفت: «اگر میخواهید در روز عروسی از کله کن و عقاب استفاده کنید باید آنها را به گردش ببرم.» سلطان قبول کرد. مهتر اسبها را دور حیاط میگرداند تا اینکه در یک فرصت مناسب به نقابدار گفت: «فردا همین جا منتظر باش تا با هم فرار کنیم.» صبح فردا، پسر کله کن و عقاب را به بهانه گردش کنار دیوار شکسته باغ برد. از قضا خواهر شاهزاده هم همراه نقابدار بود. خلاصه به بهانه اسبسواری دختر سلطان را هم سوار اسب کردند و حرکت کردند. اسبها مثل باد میرفتند. تا به قصر نقابدار رسیدند. باز سلطان لشکر فرستاد. این بار پسر سفارش دختر را از یاد نبرد. منتظر شد تا او از حمله برگردد و او برود. و این جور بود که لشکر سلطان را شکست دادند. پسر، چوپان را که برادرخواندهاش بود به قصر آورد و دختر سلطان را به او داد و برایشان جشن عروسی گرفت.